دلـم برای خودم تنگ میشــود
دلم برای خاطرات مسموم گذشته تنگ میشود
چه اندیشه هاکه درخیالم نداشتم
چه غریب بودند این لحظه های بی تو بودن
گویی عقربه های ساعت ها بی حس شده اند
آری!
گویا انان هم این لحظه ها را قبول ندارند
نمیدایم !نمیدانم
افکارم ازهم گسیخته ولغزیده شده اند
احساسم وصف ناشدنیس.
درلحظـه به لحظه ی زنـدگــی
توراحس میکنم
ذره ذره ی وجودم تورا در خواست می کند
اشک های سردم ،چشمانم را رنجوده خاطر میکند
ولی بازهم خواسته ی سرنوشتم رامی پذیرم
حاضرم دوریت را تحمل کنم ولی هرگزنیودنت را هرگز!
به راهت ادامه بده برو برای همیشه
ومن زنده بودن را تحمل میکنم
تادر هوایی که تو نفس میکنی نفس بکشم!